این مقاله انگلیسی در 15 صفحه منتشر شده و ترجمه آن 17 صفحه بوده و آماده دانلود رایگان می باشد.
دانلود رایگان مقاله انگلیسی (pdf) و ترجمه فارسی (pdf + word) | |
عنوان فارسی مقاله: |
شناخت مرزهای مالیخولیا و افسردگی از طریق تحلیل روانی و نوشتارهای درونی |
عنوان انگلیسی مقاله: |
Mapping the Boundaries of Melancholy and Depression
|
دانلود رایگان مقاله انگلیسی | |
دانلود رایگان ترجمه با فرمت pdf | |
دانلود رایگان ترجمه با فرمت ورد |
مشخصات مقاله انگلیسی و ترجمه فارسی | |
فرمت مقاله انگلیسی | |
تعداد صفحات مقاله انگلیسی | 15 صفحه با فرمت pdf |
رشته های مرتبط با این مقاله | روانشناسی – پزشکی |
گرایش های مرتبط با این مقاله | روانشناسی شناخت – روانشناسی بالینی – روانپزشکی |
رفرنس | رفرنس ندارد ☓ |
تعداد صفحات ترجمه تایپ شده با فرمت ورد با قابلیت ویرایش | 17 صفحه با فونت 14 B Nazanin |
فرمت ترجمه مقاله | pdf و ورد تایپ شده با قابلیت ویرایش |
وضعیت ترجمه | انجام شده و آماده دانلود رایگان |
کیفیت ترجمه |
مبتدی (مناسب برای درک مفهوم کلی مطلب) |
کد محصول | F2189 |
بخشی از ترجمه |
3. ریشه های مالیخولیا و افسردگی او بارزترین ویژگی وضع مونیک، مرز بسیار نازک میان صداقت و خود فریبی در او است. دو ویژگی اصلی در شخصیت او وجود دارد که بساط خود فریبی را می گستراند. او نقش مادر داغدیده و نقش یک کودک را بازی می کند. مادر داغدیده: زن گریانی که بعنوان نماد حضرت مریم در پای صلیب است، در حالی که مردان (جمعیت گناهکار) دستانشان را برای زدودن گناه پاک می کنند، او عهده دار مسوولیت احساسی مصلوب شدن مسیح می شود. اگر بخواهیم از واژه های معاصر تر استفاده کنیم، مونیک مثالی کامل از چیزیست که کارول گیلیگان از آن به عنوان ”زنی که دستور گرفته مراقب کند، مسوولیتی برای تشخیص و رفع مشکلات واقعی و قابل تشخیص دنیای واقعی“ یاد می کند(100). اگر مونیک خودش را با فداکاری مطلق برای دیگران معنا می کند، او ضمن این تعریف رشد شخصی خودش را هم نادیده می گیرد. کشمکش های درونی او شامل حفظ توازن میان اخلاق مسوولیت پذیری برای دیگران و خواسته های تمامیت شخصی اش می باشد. این تعارض را می توان در این گفته ها خلاصه کرد: ”یکی از دلایل، در حقیقت دلیل اصلی اینکه چرا داشتن شغل حتی پایین ترین خواسته ام هم نبوده این است: تحمل اینکه اگر کاملا آزاد نباشم تا به کسانی که به من نیاز دارند کمک کنم، بایستی برایم سخت باشد“ (127). او دختر نوجوانی را در خیابان ملاقات می کند و بلافاصله با وجود اینکه قبلا کل زندگی اش را به دو دخترش اختصاص داده تبدیل به حامی او، یا بهتر بگویم، تبدیل به مادر جایگزین او می شود. وقتی مونیک اعتراف می کند که : ”اگر من در رابطه با تربیت دخترانم شکست خورده ام، دراینصورت تمام زندگی ام یک شکست محض بوده است“ ما متوجه می شویم که او تا چه اندازه برای دخترانش فداکاری کرده است. او درباره شوهرش موریس در خاطرات خود چنین عنوان می کند: ” او برایم کافی بوده است: من فقط برای او زندگی کرده ام“ (135)؛ ”هرگز چیزی برای خودم نخواسته ام که برای او نیز آرزو نکرده باشم“ (135)؛ ”امیال، آرزوها، علائق من همواره با مال او یکی بوده است.“ (149). وقتی موریس از او می خواهد که شغلی پیدا کند(هنگامی که دخترانش مستقل شده و از خانه رفته بودند) او پاسخ می دهد: ”اما من شغلی نمی خواهم؛ به هر صورت نه در حال حاضر. بعد از این همه مدت می خواهم کمی برای خودم زندگی کنم“ (125). این گزاره یک پیشگویی بدبینانه از حوادث آینده را به نمایش می گذارد. حالا که او دیگر پشت و پناه ”تعریف خود بر طبق نیازهای دیگران“ را ندارد، مجبور خواهد شد برای خودش زندگی کند. بدین ترتیب، وقتی او برای فروپاشی ازدواجش سوگواری می کند، در واقع برای شخصیتی که برای تامین نیازهای دیگران ساخته بود، سوگواری می کند. به شکلی متناقض، او برای فقدان خودی که خود ویرانگری اش را برانگیخته است، سوگواری می کند. بگذارید متبحرانه تر بررسی کنیم که چرا مونیک اصراری تقریبا وسواسی برای کمک به دیگران دارد. نیازی وسواس گونه برای تایید و محبت، به او این انگیزه را می دهد که به زندگی برای دیگران پناه ببرد. این نیاز بایستی نتیجه ی یک کشمکش درونی باشد. از یک طرف، او می کوشد تا شخصی فوق العاده باشد. رشد شخصی یک فرآیند اضطراب آور است، زیرا افراد را مجبور می کند تا از نقش های راحت خود بیرون بیایند، مونیک در به مخاطره انداختن خود درون قلمروِ خود-تعریف کردن شکست می خورد. این میتواند آنقدر برایش ریسک آلود باشد که او نتواند خودش را به شیوه ای خلاق و نکته سنجانه، قالب بگیرد. او ممکن است هنگامیکه خودش را از مابقیه افراد مجزا می کند، از تنهایی هراسان شود. بعلاوه، او ممکن است از این خوفناک باشد که زندگی محافظت شده اش تضمین کننده برای تعقیب رویاهایش نباشد. او برای برتری در ابژه ای عاشقانه(شوهرش)، مزین به اصراری دفاعی می شود و خود-ستایی که بی نهایت مورد نیاز است در حال حاضر واقع در شریک عشقی است. شریک عشقی مبدل به یک ایده آل مقدس می شود که در آن معنای شخصی و شکوفایی تبدیل به دیگری می شوند. به طور واقعی تر، او از طریق معطوف کردن خود در شوهرش، پزشکی که به مردم فقیر کمک کرده و بعنوان یک متخصص در جستجوی راه درمانی برای سرطان خون می باشد، عزت نفس را می یابد. در ظاهر، او برای شوهرش زندگی می کند، وقتی باردار می شود دانشکده پزشکی را رها می کند. در باطن، اگر او همواره در حال بخشش به یک چنین مرد ”فوق العاده“ ای دیده می شود، در اینصورت بقیه به او به چشم ضمیمه ای از شوهرش و بافضیلت خواهند نگریست. این مطلب اظهار می کند که تعریف او از خود، از کسانی که اطراف او هستند، سرچشمه می گیرد. اگر جامعه مونیک را بوسیله ی این نقش ”قابل تحسین“ تعریف می کند، پس او از اجبار برای تعریف خود و حالت نگرانی و غم مرتبط با جستجو برای یک خود هویت اصیل تر، آزاد است. و مونیک هرچه بیشتر برای دیگران زندگی می کند، احساساتش را نادیده می گیرد، به صورت ناخودآگاه همانقدر بیشتر از خودش به دلیل غیراصیل بودن تنفر پیدا می کند. بطور خلاصه، می توان مونیک را به صورت هدایتگر یک زندگی با ویژگی های خشکی احساسی و خفه کردن احساسات، توصیف کرد. خواسته های پنهان و کشمکش های خودداری شده، نادرستی و کذب را پرورش می دهد. در نهایت، او می پرسد که آیا او ادراک حقیقت را از دست داده است:” آیا کسی می تواند تا این اندازه در مورد زندگی خصوصی اش خود را فریب دهد؟“ (224)، و ”همیشه خودم را راستگو تصور کرده ام. فکر اینکه پشت سر من،در گذشته خود من، دیگر چیزی بجز تاریکی نباشد، وحشتناک است“ (226). شاید صحبت کردن در مورد کمین سایه ها خلاصه وار تر باشد: به دلیل اینکه او نقش کودک را نیز بازی می کند، مونیک اصیل تر چیزی فراتر از یک سایه باقی نمی ماند. کودک: دو ویژگی بسیار جالب در مورد والدین مونیک، آنها را در داستان می شناساند. پدر او نمایشگر یک ایده آل است. او هم بمانند شوهر مونیک یک پزشک بوده است. مادر او کاملا غایب است. مادر او نه در داستان ظاهر می شود و نه در هیچ کجای خاطرات مونیک به او اشاره می شود. مونیک اعتراف می کند، ”نمی توانستم بپذیرم و باور کنم که همه بچه ها به مادرشان دروغ می گویند. نباید بچه هایم به من دروغ بگویند. من مادری نیستم که بچه هایم بتوانند به من دروغ بگویند. همسری هم نیستم که شوهرم بتواند به من دروغ بگوید. چه غرور بی معنی و پوچی!“ نبود اعترافی از سوی مونیک مبنی بر اینکه آیا او هم به مادرش دروغ می گفت، نگران کننده است. هم می توانیم فرض کنیم که مونیک مادری نداشته هم اینکه فرض کنیم او خودش را آنقدر کامل و بی نقص در نظر می گیرد که هرگز نمی توانسته به او دروغ بگوید. از آنجا که مرزی میان آنها نیست مادرش در خاطراتش هم غایب است. او نیازی ندارد در مورد مادرش صحبت کند زیرا او تجسم خیالین مادرش می باشد. این مساله، در پرتو گرایش او به رفتار کودکانه پذیرفتنی است. نظر دویچ درباره رشد زنان مربوط به همین است. او می نویسد:” اگر تلاش دوران قبل از بلوغ در جدایی از مادر، شکست خورده و یا بیش از حد ضعیف باشد، می تواند مانع رشد روانی آینده شده و قطعا اثری کودکانه در کل شخصیت زن برجای خواهد گذاشت.” مونیک به طرق مختلفی کودکانه عمل می کند. بجای اینکه از قدرت های ذهنی خودش برای درک گره های ازدواج ناموفقش استفاده کند، طالع بینی می خواند، سراغ یک خط شناس می رود و به ستون ”Miss Lonely heart“ در یک مجله هفتگی رجوع می کند. به نیویورک مسافرت می کند که با دخترش مشورت کند، و در یک تبادل نقش ها، دخترش پیشگویی می کند که مادرش خودش را پیدا خواهد کرد(252). دلیل دیگری هم مبنی بر اینکه او هنوز به طور کامل بالغ نشده، وجود دارد. مونیک به وضعیت های عینی زندگی اش متصل نیست. او مجزا از زندگی و از خودش است. وقتی زندگی آشفته می شود، وقتی او دیگر قادر به تشخیص راست و دروغ نیست، کمد لباس را دوباره مرتب می کند و جوراب ها، ژاکت ها و پیژامه های جدید برای شوهرش خریده و در میان آشفتگی نامیدانه تلاش می کند نظم را بیابد. ”قفسه های به خوبی پر شده از اشیائی که هریک در جای خود قرار داده شده اند، مایه تسلی همگان است. مقدار زیادی: امنیت.. انبوه دستمال های ظریف و جوراب و لباس زیر زنانه به من این حس را داد که آینده ممکن است نتواند مرا شکست دهد.“ مانند کودکی که تخیلات و نگرانی هایش را در بازی بروز می دهد، او احساسات خود را در ”خانه داری“ نشان می دهد. در غیاب نظم احساسی، او نظم مادی را به وجود می آورد. اظهارات ساده لوحانه او هم نشان دهنده اینست که او هرگز به طور کامل بالغ نشده است: ”همینکه یکی از طرفین رابطه شروع به داشتن انگیزه های پنهانی می کند، همه چیز تحت شعاع قرار می گیرد“ (182). او حتی اعتراف می کند که میفهمد مانند یک کودک است: ”او به این دلیل به من دروغ می گوید تا همه چیز را برایم آسان کند“ (176). مزایای روانی این رفتار چیست؟ مونیک ویژگی های خردمندانه و اخلاقی خود را کاهش داده تا مطمئن شود واقعیت را درک نمی کند. او مایل به درک آن نیست که زندگی خود را برای مردی پایین تر از ایده آلش،”یک مرد خیانت پیشه و کثیف“، ظاهرا معتاد به فریب، مالکیت مادی و دلواپس حرفه ی شخصی[5]، هدر داده است. با یادآوری اینکه او نیز می توانست یک پزشک شود و نباید بعد از بارداری تحصیلات پزشکی اش را رها می کرد، احساس نامیدی او بحرانی می شود[6]. برای خلاصی از شر این واقعیات (که خودآگاهش را اذیت می کنند)، به منظور اینکه احساس کند زندگی اش را برای هدفی با ارزش اختصاص داده، زندگی بهمراه دروغ را انتخاب می کند. وقتی که او به خودش اجازه می دهد تا احساس افسردگی کند، کم کم ذهن او از خواب بیدار شده و او قادر می شود تا تصویر خودش را به وضوح ببیند. یا شاید این استدلال مناسب تر است که مونیک برای اینکه در نهایت بتواند واقعیت اطرافش را درک کند، نیاز داشت تا در دنیایی خیالی زندگی کند. علاوه بر مزایای روان درمانی زندگی در دنیای دروغ ها، این فرآیند می تواند پیشرفت یا روندی طبیعی به منظور دستیابی به درکی کامل تر از واقعیت باشد. شبیه به همین ایده، ون گوگ نیز علاقمند بود برای اینکه واقعیت را واقعی جلوه دهد، آن را بصورت کمترواقعی به تصویر می کشید.[7] تحولی که در مونیک رخ می دهد ناگهانی نیست اما بدون شک حقیقت دارد، با اینکه برخی منتقدان ادبی مانند توریل موی (Toril Moi)، مونیک را یک شخصیت بیچاره در نظر می گیرند.[8] او به خود یادآوری می کند:”از این به بعد، همیشه و همه جا راه برگشتی به حرف ها و اعمال من وجود دارد“(220). همچنین درنهایت اذعان می کند: ”من در پیشگویی فریب، علم غیب دارم“ (172)، و مهمتر از همه: ” امروز صبح ذهن من روشن گردید و دریافتم که همه این حوادث تقصیر من است. “ (212). چنین تحولی چگونه ممکن است؟ آیا تقریرات دوبووار غیرواقعی است؟ چگونه زنی که این چنین با ”ایمان بد“ عمل می کند و در طول مالیخولیا گرفتار ورطه ای از یاس می شود، می تواند به این نتیجه برسد که احتمالا خطا کرده است؟ |